ترس

.

  ترس

 

 زندگي دايره قسمت ماست

 من در اين دايره يك نقطه ريز

 زندگي معني يك تكرار است

 زندگي يك قفس تنگ براي دل ماست

 ترس يك واژه مانوس شده است

 من ولي بيشتر از ترس شما مي ترسم

 از خودم مي پرسم

 تا چه اندازه سكوت منو تو جا دارد ؟

 سايه يك قصه تثبيت شده است

 و سخن واژه ناپيدايي است

 كه از آن هيچ نخواهم پرسيد

    

    

   وجود تو

 

 رنگ در پيش تو خاكسترشد

 سايه در سايه تو بي سر شد

 نور با ديدن نورت رقصيد

 شمع در موج حضورت خوابيد

 آب در آبي چشمان تو بي معنا شد

 خاك زير قدمت شيدا شد

 سرو با ديدن تو قد خم كرد

 لاله با ديدن تو پرپر شد

 سبزه با حجرت تو كوچك شد

 ابر از شرم حضورت تر شد

 من به هنگام حضورت گم شدم

 باز هم بيگانه از مردم شدم

 و فنا ميديدم زندگي را بي تو

 و جدا ميديدم سرنوشتم از تو

 گو چرا راه تو همراهم نيست

 و چرا ساز تو دم سازم نيست

 

 

   من تورا كم دارم

 

 سنگ هم صحبت الفاظ من است

 عشق از رنگ رخ من پيداست

 و محبت چون شعر

 بر زبانم جاري

 و تو را در نفس باد صبا كم دارم

 و دلم مي خواهد

 صبح را با نفس سبز تو آغازكنم

 و زمين را برسانم تا اوج

 و به عشاق بگويم كه نسيم

 مونس و همدم تنهايي ماست

 آه من آن رخ زيباي ترا كم دارم

 و فقط دلتنگ ديدن روي توام

 بلبلان نغمه دوري ترا ميخوانند

 و پرستو به اميد تو دائم در كوچ

 ذهن الفاظ صداقت به تو مي بخشايد

 و نفس هم نفس روح شب است

 ودر اين معركه پر احساس

 من تورا كم دارم

گزارش تخلف
بعدی