چه گويم

 من زني را ديدم مرد بودن آموخت

 بشري را ديدم عشق را مي اندوخت

 و هوايي كه نفس را مي برد

 و خدا را

 ديشب از پنجره احساس تو پرپر مي زد

 واژه ها لحن مرا مي خواندند

 سايه اي را ديدم

 ماه كم پيدا بود

 و كسي درك نكرد

 :

 :

 پي يك واژه ناب

 پي احساس قريبي بودم

 واژه ها در دل من بسيار اند

 چه بگويم كه ترا خوش باشد

 :

 :

 مبادا واژه ها آتش بسازند

 مبادا حرفهايم دل ببازند

 آه........

 آدمي ناامن است

 دوستان بي رحم اند

 رازها را به دل خويش بدوز

 گر نشد بنشين و لبهايت بدوز

 :

 :

 گويم 

 عزيزي

 آنچنان كه نتوان وصف نمود

 قصه تقصير از قلب من است

 

گزارش تخلف
بعدی