نفس هايم چرا تنگ اند

 نگاهت ميزند خنجر

 دراين چشمان ديوانه

 ترا بيگانه مي بيند

  در اين دنياي بيگانه

 نگاهت واژه مي گويد

  وميسوزد دل تنگم

 خدا داند در اين دنيا

 كه خواهد بود همرنگم

 درين ويرانه تقدير

 درين بازيچه احساس

 بگو آخر در اين دنيا

 چه بايد كرد با ننگم

 دگر ازعشق عشاقان

 نخواهم گفت من هرگز

 كسي ديگر نمي داند

 كه من چون قطره بيرنگم

 ترا ويرانگري كافيست

 دمي آرام و جاري باش

 بدان تا لحظه ديدار

 براي يار دلتنگم

 ترا وهمي زاحساسم

 فرابگرفته و اي واي

 چگونه مي توان فهماند

 به چشمانت كه دلتنگم

 تو مي خواهي بخشكاني

 دمادم ريشه من را

 رها كن دست تقديرم

 كه من خالي زنيرنگم

 ميان اين دغلكاران

 نشستي باز آسوده

 نگاهي بر نگاهم كن

 كه چون آيينه يك رنگم

 زبانت نيش خواد زد

 بر اين جان نحيف من

 ولي هرگز نميداني

 كه من مانند يك سنگم

 سخن هاي ترا هر كس

 چو بشنيد از نفس افتاد

 كسي هر گز نمي گويد

 نفسهايم چرا تنگ اند   

 

 

  كسي گذر نمي كند

 

 به رنگ احساسات من كسي نظر نمي كند

 به جز يگانه ام كسي به ره گذر نمي كند

 عزيز من نگاه كن كه خون نشسته بر دلم

 چرا كسي به غير تو به ره گذر نمي كند

 فرار مي كند دلم ز دست آن نگاه تو

 چرا براي ديدنت دلم خطر نمي كند

 به وقت ديدنت چرا سرم به سجده مي رود

 بگو چرا خداي دل مرا ادب نمي كند

 به جمع دلسپردگان جگر هزار پاره شد

 بدان به غير يار من كسي هنر نمي كند

 

گزارش تخلف
بعدی