چو هستي باش و محكم باش

  چو هستي باش و محكم باش

 چرا شك مي كنم گاهي

 كه من هم عاشقت هستم

 چرا گاهي براي عشق

  كمي خاليست اين دستم

 چرا تنهايي من را

 نگاهت ساده ميگيرد

 چرا تقدير دلها را

  كنار هم نمي چيند

 چرا بي تو تبم سرد است

 چرا اين قصه پر درد است

 خدايا اين چه وجداني است

 چرا اين عشق تو سرد است

 

   تكيه گاه

 

  تو كه همچو كوه بودي به نگاه عاشق من

  به تو تكيه ميكنم باز يار من موافق من

  همه خنده ام فداي قطرات اشكهايت

  چه كنم اگر نميرم به تلنگر صدايت

  نفسم رود اگر اشك برسد به گونه هايت

  دل عاشقان بسوزد به نواي گريه هايت

  همه قلب تيروتركش ;همه عشق خون وآتش

   به خدا دلي ندارم به زلالي سياوش

  چو بگويم عاشق هستم به دل تو لايق هستم

  نبود سزايم اكنون همه آتش سياوش

 

   رفتي

 

  امشب به سوگ رفتنت

  صد بار گريان مي شوم

  آيينه تابنده ام

  امشب پريشان مي شوم

  امشب به سوگ عشق تو

  ديوانه چون مجنون شوم

  امشب تو اي دلدار من

  بنگر كه ويران مي شوم

  امشب به احساسي عجيب

  تصديق عشقت مي كنم

  امشب بسان خائنان

  رسواي وجدان مي شوم

  ديريست عشقت در دلم

  كي در دلت جا مي شوم

  اي دلبر جانانه ام

  كي بر تو مهمان مي شوم

 

 

گزارش تخلف
بعدی